هاناهانا، تا این لحظه: 10 سال و 12 روز سن داره

هانا نفس مامان زری و بابا امیر

هانا حرف می زند

هانای ملوسم دیروز با بابایی و مامی رفتیم باغبادرون خونه ی آقا جون و مامان پری و شما حسابی با امیر افشار و امیر ارسلان بازی کردی و خوش گذروندی و نزدیکای غروب بود که بلاخره نطق شما گل انداخت و شروع کردی به "با با با با" گفتن!!!!یعنی در سن هفت ماه و بیست و دو روزگی بله دیگه!داستان همیشگی که مادر زحمت های بیشتری رو متحمل میشه و نی نی های نازنین اولین کلمه ای که به زبون مبارکشون میاد "بابا"ست!! دختر نازم چه می گفتی ماما چه بابا،در هر صورت من عاااااااااشقتممممممم دخخخخخخخخخخخخترممممممممممممممممم بزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ شدییییییییییییییییییییییی ...
23 آذر 1393

هانا چهاردست و پا راه می رود

هانای عزیزم،جیجل مامی باز هم اشک شوق رو تو چشمام آوردی وقتی که در سن هفت ماه و سیزده روزگی ساعت یازده شب در حالی که مامی داشت کم کم برای بردن شما به اتاق خواب و خوابوندنت نقشه می کشید در یک آن به حالت چهاردست و پا شروع به حرکت کردی و تلاش می کردی که خودتو به بابایی و لپ تاب برسونی....عزیزم... من و مامان پری و بابایی چقدر ذوق کردیم اون لحظه و همه به هم می گفتیم دیدی؟دیدی؟دیدی چهاردست و پا میره جلو؟ قربون دست و پاهای کوچولوت بره مامی   ...
16 آذر 1393

دست بافت های مامان مریم برای هانا

هانای ملوسم،مامان مریم شما رو خیلی دوست داره و با اینکه دستشون درد می کنه دو هفته پیش براتون یه کاموای خوشرنگ خرید و شروع به بافتن یه ژاکت برای شما کرد و آخراش بود که تصمیم گرفت یه کلاه قارچی هم از اضافه ی کامواش براتون ببافه.خلاصه روز چهارشنبه یعنی در هفت ماه و دوازده روزگی شما مامان مریم با کلی ذوق و شوق دست بافت هاشو آورد خونمون و تنت کرد ....عزیزم خیلی بهت اومد و خوشکل شدی عزیزم دست شما بی بلا مامان مریم جونم ایشاله هانا جونم بزرگ بشه و براتون جبران بکنه من و بابایی هم ژاکت و کلاهتون رو تنت کردیم و روز جمعه که هوا آفتابی بود به همراه مامان پری که دو  سه روزی بود مهمون ما بود و شما خیلی خیلی خوشحال و سرح...
15 آذر 1393

سفرهای هانا - دومین سفر- شمال 16-06-93

هانا جونم در این سفر شما چهار ماه و نیمه بودی و بسیار بسیار خوب و خوش سفر...روز اول سفر ، کرج خونه ی عمو فربد و خاله هدی و شمیسا جونی بودیم و روز دوم  به همراه مامان پری و دایی ایمان و خاله افروز و عمو کمال و امیرارسلان و امیرافشار ،کلاردشت و روز سوم نمک آبرود و روز چهارم دوباره به علت گرما و رطوبت زیاد برگشتیم کلاردشت . جاده چالوس...   جاده چالوس و آش هیزمی...حیف که دخمرم نمی تونستی بخوری   هانایی و من و بابا امیر کنار رودخونه ی کلاردشت....هانا جونم شما همش محو در آب رودخونه بودی  و سرت رو بالا نمی گرفتی که صورت ماهت تو عکس مشخص باشه برا همین بابایی با دستش سرت رو بالا نگه داشته ...
9 آذر 1393

سفرهای هانا -اولین سفر- خانه باغ سیاسرد 08-05-1393

هانا جونم اولین سفر شما در سن سه ماه و هشت روزگی به ویلای دوست بابایی در شهر سیاسرد شهرکرد بود که با مامی و بابا امیر و مامان پری و خانواده ی خاله افروز  همراه بودیم....شما خیلی کوچولو بودی و اکثر سفر رو خواب بودی...     هانا جونم و بابایی تو حیاط مامان پری منتظر همسفرهامون....قربون دختر سحر خیزم!      هانایی در حیاط ویلا زیر درختای بادام به خواب رفته.....خبر نداره که امیر افشار واسش نقشه کشیده و تا لحظاتی دیگر با شلنگ آب میاد سراغ هانا و ....   امیر افشار شیطون مشغول آب بازی و گل بازی ...
9 آذر 1393

هانا وجمعه ی آفتابی در کنار زاینده رود

هانای قشنگ مامی،عمر و نفسم،دیروز جمعه که شما هفت ماه و هفت روزه بودین با بابایی شال و کلاه کردیم که برای اولین بار شما رو ببریم لب زاینده رود و به مرغای آبی نون خشک بدیم .قبلا هم که شما نبودین و زاینده رود آب داشت و مرغ آبی،من و بابایی نون خشکامون رو جمع می کردیم و میرفتیم حد فاصل پل آذر و سی وسه پل و به مرغای آبی نون میدادیم و اون ها هم شدیدا استقبال می کردند. خلاصه با یک کیسه پر از نون راهی شدیم  ولی شما توی ماشین خوابتون برد و اون هم چه خواب سنگینی که تا ما کنار آب رسیدیم و برا  مرغ ها نون ریختیم و اون ها هم ما رو ضایع کردن و به نون ها لب نزدن و بعد به پیشنهاد یه خانوم که اونجا لب آب نشسته بود بابایی پفک خرید و بهشون داد و با...
8 آذر 1393

هانا و کشف سایه

هانای خوشکلم روز پنج شنبه یعنی در هفت ماه و شش روزگی شما،صبح طبق روال هر روز بیدار شدیم و من شما رو گذاشتم روی فرش سالن و رفتم و پرده ها رو کنار زدم که آفتاب بگیریم و بعد رفتم سراغ موبایلم که یک آن دیدم شما رفتی به سمت سرامیک های کف سالن و جایی که نور خورشید افتاده بود رو سرامیک ها و دیدم که شما با تعجب به سایه آفتاب ایجاد شده نگاه کردی و بعد از یه مکث کوتاه شروع کردی به بازی کردن با سایه ها.برات جالب بود که سایه ی دستت تکون می خورد و تو فکر می کردی اسباب بازی هست و باهاش کلی سرگرم شدی گلم. کشف سایه مبارک هانای گلم.....         ...
8 آذر 1393

هانا وارد هشت ماهگی میشود

هانای نازنینم   دو روز قبل یعنی اولین روز از آخرین ماه پا ییز رنگی رنگی شما دختر آرزوهام وارد ماه هشتم از زندگیت شدی.... عزیزم شما تا این لحظه از عمرت میتونی به صورت سینه خیز کلی مسافت رو بری حداقل از اینور سالن خونمون تا اونور سالن! که حدودا یه ده متری میشه البته وسطاش خستگی در میکنی ولی اگه یه چیز ی که برات جالب باشه رو بذارم جلوت که با سرعت به سمتش میای و خودتو بهش میرسونی!!! هر چند دقیقه هم به حالت چاردست و پا میشی ولی هنوز نمیتونی تو این حالت به جلو حرکت کنی... عاشق تاتی تاتی کردن هستی و من و بابایی دستات رو می گیریم  تا شما راه بری و در حال راه رفتن برات تاتی نباتی می خونیم.اوایل نمی تونستی پا های کوچ...
3 آذر 1393

چکاپ هانا

هانای ملوسم  هفته پیش روز شنبه بابایی از کار اومد و شما رو آماده کردیم و برای چکاپ ماهیانه شما رو بردیم دکتر نایل  دکترجدیدتون یعنی در شش ماه و بیست و چهار روزگی  شما.عمو دکتر شما رو معاینه کرد و گفت که شکر خدا همه چیز شما عالی عالی هست و هیچ مشکلی ندارین.کلی هم برای آقای دکتر خندیدی و خوش اخلاقی کردی حتی یک بار هم که آقای دکتر اومد که شما رو از روی ترازو برداره شما یه قهقهه ی جانانه زدی و ما و آقای دکتر رو متعجب کردی انگار که قلقلکت می دادن عزیزم وزن شما هشت کیلو و صد گرم بود  و قدتون شصت و هشت سانت.دور سرت هم چهل و سه و نیم سانت. راستی پشت گوشتم یه اگزما داشتی که آقای دکتر براش پماد تجویز فرمودند!! ایشاله همی...
1 آذر 1393
1